مسأله

همواره با وجود فعالیت و ادامه کار در زمینه بازی‌های ویدیویی، با مساله مهمی روبرو بودم: اینکه بازی‌ها چه فایده‌ای دارند و آیا می‌توانند غیر از سرگرم کردن کار بیشتری انجام دهند؟

می‌شد جواب ساده‌ای داد: چه چیزی لذت بخش‌تر از بازی کردن و خصوصا بازی‌های کامپیوتری؟ یا چرا مردم با وجود وقت آزاد زیادی که دارند پای یک بازی “خوب” سرگرم نشوند؟ ولی پیدا کردن معیار خوب بودن بازی ها هم برای خودش دردسری بود.

بازی خوب می توانست نو آورانه باشد و سرگرم‌کننده، و یا غافلگیری مهمی داشته باشد. مدت زیادی شما را مشغول کند و یا گذر زمان را ناپدید سازد. مکانیک جدید یا سبک بصری جدیدی، شخصیتی خاص، و یا طراحی سناریو غافلگیر کننده ای…

اما پس از هر بار مواجهه دوباره و یا تکراری شدن موضوع ها گاها اینگونه جذابیت ها از میان می‌رفت. این مشکلات باعث‌ شد تا به دنبال راه حل دیگری باشم و در این راه نه تعریف خوب بودن برایم یکسان ماند و نه تعریف سرگرم‌کنندگی. حالا در نظرم هر دو، دو روی یک سکه هستند و سرگرمی شرط لازم خوب بودن یا هنرمندانه بودن هر اثری ست. اما به مرور دیگر هیچ بازی خوب و سرگرم‌کننده عالی ای پیدا نکردم.

خب باید کمی مشکل را روشن‌تر کنم؛ در ابتدا، شاید شبیه به برخی رویکرد‌های روشنفکری که می شود در هر زمینه‌ای پیدا کنیم، دنبال کاری جدید، حرفی فلسفی، نمادین و این گونه چیز‌ها بودم؛ یعنی توقع سرگرمی داشتم اما دیدن کاری نو و مواجهه با ذهنیت یا حرفی خاص برایم مهم‌تر بود. برای همین هم جذب بازی های مستقل شدم، وهمینطور رویکردشان به ساخت بازی. اما با وجود مطالعه در زمینه های مختلف و نگاه به نقد بازی ها نمی‌توانستم متر و معیار مشخصی برای خوب بودن آنها پیدا کنم. پایم روی زمین سفت نبود و هر قدر تلاش می‌کردم به جمع‌بندی نمی‌رسیدم. هر کسی چیزی می‌گفت. و شاید متر و معیار مشخصی هم در کار نبود، همه چیز خیلی نسبی، دلخواهانه و خیلی…

به مرور زمان موضوع تکان دهنده‌ای کمتر پیدا می‌کردم. در کنارش هم افرادی پیدا شدند که به نظر می‌رسید خط فکری متعینی دارند. متر و معیاری که هر چیزی را با آن می سنجیدند: اینکه باید دید “یک اثر چه کاری می‌خواهد انجام دهد و چقدر در انجام آن موفق است”. حال سعی می‌کردم با همین دید به بازی ها هم نگاه کنم. دیدی که در آن خود اثر تعیین می کرد چه منظور و حرفی برای گفتن دارد، و نه مخاطب و یا حتی سازنده!

دیگر فرقی نمی‌کرد گرافیک فنی یک بازی  چقدر پیشرو -و خفن- است (با وجود بیشتر شدن هر ساله معیار آن) و آیا فلان مکانیک و قابلیت‌های جدید در آن پیدا می شود. مهم این بود آیا گرافیک و سبک بصری‌اش در خدمت انتقال موضوع و هدف بازی هست یا نه، و همینطور برای باقی اجزا. اینگونه یک بازی خوب همیشه خوب باقی می‌ماند چون معیار ها عوض نمی‌شدند (و دیگر نمی‌گفتیم فلان بازی برای آن دوره خیلی خوب بوده).

اما هدف یک بازی چیست؟ اینکه فقط ما را با چالش هایی سرگرم کند و بر اساس نمودار سختی خاصی هدایتمان کند یا می‌تواند ادعای کار بزرگتری هم داشته باشد؟ می شود به عنوان یک اثر هنری -که رابطه با حس ناخودآگاهمان برقرار کرده- به آن نگاه کرد؟

اینکه بازی ها ذاتا با خودآگاه انسان رابطه برقرار می‌کنند (یعنی همیشه مساله‌ای مشخص و چالشی پیش پای ما گذاشتند) و در نتیجه می‌توانند باعث پیشرفت برخی مهارت‌های ذهنی و جسمی شوند شکی نیست. ولی آیا می‎‌توانند مانند سینما، ادبیات و شعر آثار هنریِ تمام عیاری داشته باشند که از خودآگاهی -و تعصب- گذر کرده و به ناخودآگاه رسوخ می‌کنند؟

شاید این مهم ترین مساله است، اینکه بازی ها را باید از این دید سنجید که چقدر می‌توانند در دایره جادویی غرق شدن در روند چالش هایشان -و بعضاً تله‌های روانشناسانه- موفق باشند، یا مثل مدیومی همچون سینما این خاصیت سرگرم‌کنندگی جزء لازم تلاقی می‌شود؛ در کنار(یعنی هم ارزش با) این مهم که چطور دنیا و روایتی خلق می‌شود که در آن غرق شویم؛ و شاید در عین ناخودآگاهی کمی هم تغییر کنیم.


پ.ن: در این متن کلمه ها و مفاهیمی هست -مثل تاثیر ناخودآگاه یا چیستی هنر- که توضی‏‍ح و شفاف سازی منظور من و ارتباط هر کدام با بازی ها وقت زیادی لازم دارد. من هم تلاش می‎‌کنم تا قدم به قدم تعریفی داشته باشم و از آنها استفاده کنم.

دیدگاهتان را بنویسید