عروس یهود

ونگوک گفته بود: «من حاضرم ده سال از عمرم را بدهم تا بتوانم دو هفته مقابل این تابلو بنشینم، و به یک تکه نان خشک هم راضی‌ام»

اما مگر چه چیز در این تابلوست که این نقاش توانمند را این‌همه تحت تاثیر قرار داده بود؟ قطعاً تابلو به شدت ساده و سرراست است ولی قبل خواندن ادامه متن بهتر است تصویر بزرگ شده را به بدون مزاحمت و شلوغی نوشته ها و اجزای اطرافتان مدتی تماشا کنید. حتما راز و رمزش شکوفا خواهد شد.


 عروس در صحنه نیست، و نبودنش که نه در ظاهر، بلکه تحمیلی‌است و ذهنی. عروس معلوم نیست به چه خیره است، نگاهش گم است و چهره اش هم. دست چپش به دنبال تکیه‎‌گاهی است و به سختی و کمک پیدا شدن دست همسرش خود را بالاتر نگاه داشته، که دست راستش افتاده است و سرگردان. چه چیز را می‌جوید؟ انگشتانش بی حسی اند و به سختی برجای خود نمی‌لغزند، و باز چهره اش همه نگرانی است.

دستی بر شانه چپش و دستی دیگر بر سینه اش او را نگاه داشته اند، که بماند. همسرش نگاهش داشته که اگر نبود، عروس تابش را نمی‌آورد. به چهره همسر که می‌رسیم همه شعف است، از بودن عروس. و همچنین امیدوار به تاب آوردنش. لبخند چهره‌اش امید واری‎‌است. و در عین حال شکستگی های صورتش نشانی است از سختی های گذشته یا پیش رو.

رامبراند مثل همیشه با سایه روشن هایش به تصویر حرکت می‌دهد و زمان‌مند می‌کند این تصویر ثابت را. ابتدا چهره را نشانمان می‌دهد با آن چشمان سرگردان و  لبانی سرد و بسته بر گونه های سرخ عروس. سپس کمی از لباس را می‌بینیم و تجمل و شادابی اش، و بعد دست همسر که تکیه گاه شده و دستان عروس که به دنبال قوت قلبی است. بعد به همسر می‌رویم و دلیل بودنش را در می‌یابیم. و چهره اش را، و باز به چهره عروس بر می‌گردیم و چهره ها را توأمان می‌بینیم، و می‌سنجیم و در می‌‎یابیم.

تابلو عصاره یکی از انسانی ترین لحظات زندگی است، و مفهومش در اجزایی همچون دستان و چهره‌ها گسترده شده، و به کلیت و موضوع عمق بخشیده.هیچ رمز و رازی، نشانه ای و نمادی در کار نیست جز همانچه که می‌بینیم -همچون تمام دیگر شاهکار‌های هنری-. نقاشی و مناظر و پرتره هایش نیز همین اند؛ چه در مونالیزا با آن لبخند مرموزش و چه در شب پر‌ستاره ونگوک با آن آسمان رویایی. همه مماس با واقعیت و طبیعت اند و فقط نقاش -هنرمند- قابی گرفته. سوژه ها همه همانند که باقی افراد نیز می‌بینند، اما آنچه هنرمندان را تفاوت بخشیده توانایی درکشان از این طبیعت بوده. آنها بیشتر دیده اند، چیزی را که برای دیگران پنهان مانده، سیاهی زیر چشمی را نشانه ای برای غم و فربگی چهره ای را به نشان تن پروری و تیزی نگاهی را به معنی اغوا گری؛ دیده اند، شناخته اند و قابی گرفته اند. هر کدام نیز به گونه‌ای و با جهان بینی‌ خاصی. و در نتیجه‌اش سبکی. برخلاف امروز که سبک و تفاوت ظاهری داشتن مهم تر گشته، تا سبک پیدا کردن در نتیجه‌‎ی نگاه و سرنوشتی خاص.


بگذریم، اما مگر چه ارزشی دارد؟ چیز تازه ای نمی‌گوید. آن هم در این دنیایی که هر لحظه‌اش چیزی و خبری یافت می‌شود و می‌توان با فوران اطلاعات بی‌امانش تا ابد سیراب ماند و لحظه‌ای در خود درنگ نکرد. چه تراشه هایش که هر روز کوچک‌تر و توانمند‌تر می‌شوند، چه سرگرمی هایش که گذران زمان را راحت‌تر می‌کنند و چه امکاناتش که زندگی را سریع تر. ولی برای چه چیز؟ احتمالا برای بدست آوردن اطلاعاتی بیشتر، و زندگی‌ای باز هم سریع‌تر!